
به اپیزود سوم از پادکست Yadio.FM خوش آمدید. در این اپیزود ما به معرفی Mireille Mathieu میپردازیم و زندگی دشوار او را، که از کلبهایی در مجاورت گورستان آغاز میشود تا سردادن آواز بلند رهایی روی بلندترین صحنههای موسیقی، بررسی خواهیم کرد. همان طور که در متن پادکست خواهید خواند و در پادکست خواهید شنید، این کاملا یک داستان سیندرلایی است. دختربچهای که سرنوشتش این بود که خیاط باشد ولی خیالپردازی و جنگیدن دیوانهوار برای یک رویا، بر این سرنوشت چیره شد!
قرار بود در بهترین حالت، صدای او در خیاطخانه ای در شهر Avignon بپیچد، اما گاهی سرنوشت برای بعضیها خوابهای خوشی میبیند. بخشهایی از متن پادکست را در ادامه میخوانیم.
… به نظرتون داستان اون چطوریه؟ از یک خانواده کوچک خوشبخت صمیمی فرانسوی با دو فرزند زیبا در یک آپارتمان دنج خوشگل در پاریس در نزدیکی برج ایفل شروع میشه؟ نه ماجرا از یک گورستان شروع میشه. Mireille در بیست و دومین روز ژوییه در سال ۱۹۴۶ به دنیا آمد. داستان زندگیش بیشباهت به یک داستان سیندرلایی نیست. در خانوادهای که شلوغ، برای وصفش چندان شلوغ به نظر نمیرسه، Mireille همراه با ۱۳ خواهر و برادر کوچکترش در کلبهای در نزدیکی گورستانی غمزده بزرگ میشه که موسیقی موحش باد و طوفان، با زندگیشون همنشینه. Roger Mathieu، پدر خانواده سنگبر گورستانه، اما در متن صدای گوشخراش برش سنگها، پدر از موهبتی بزرگ بهرهمنده. اون صاحب صدای تنور غرورانگیزیه و Mireille، دختر بزرگتر خانواده که وارث بسیاری از رنجها و مسئولیتهای سنگین خانواده است، دختر بچهای فرسنگها دور از حق کودکی، خوشبختانه وارث اون صدا از پدر هم میشه! اما اگه صدای Roger Mathieu لابلای نالهها و نعرههای سنگها هنگام بریده شدن شانسی برای شنیده شدن نداشت، انگار Mireille هم قرار نبود بخت بلندتری برای بهره گرفتن از این میراث داشته باشه.
اگر عاشق یک ترکیب فوقالعاده از موسیقی، متن استوار ترانه، ملودیهای موسیخی (این ترکیب را از دوستم احسان آموختم) و یک عالمه نوستالژی هستید، این پادکست برای شماست. اصولا ترانههای فرانسوی دست کم در آن دوره و لااقل برای برخی از خوانندهها از متنهای بینهایت زیبا بهره میبردند. ملودیها بینهایت آرمانی بودند، خوانندهها از زبان بدن و شیوه ای متناسب با آن دوره سود میبردند و همه اینها منجر به نتیجهای میشد که شاید این روزها در آثار جدید، نمیشنویم و نمیبینیم.
… قسمتی از این ترانه به ساعت خاکستری گرگ و میش و بیداری و بیخوابی این ساعت میپردازه، ساعتی که همه چیز میره و میمیره و شعلهای که زنده میمونه. ساعت پرهیاهوترین دلشورهها و آشوبها در ساکنترین و ساکتترین لحظات شبانهروز، ساعت جیغهای خفه، تنهایی راستین حتی اگر کسی کنار تو خوابیده باشه.
این بیداری ناگهانی غمناک در نیمهشبی سربی، شدیدا منو یاد جملهای از برگمان میاندازه درباره ساعت میان شب و سپیدهدم، زمانی که بیشتر مرگها در این ساعت رخ میده، گاهی که خوابها عمیقتر و کابوسها بسیار به واقعیت نزدیکترند، ساعتی که در بیخوابی تلخترین اضطرابها گردنکشی میکنند. ساعتی که شاید همهمون مثلا وقتی سرما میخوریم تو نیمهشب تجربه میکنیم و مترادف با جنون و به تنهایی در دردی شخصی سوختنه، در عین حال در همین ساعته که نوازادان زیادی متولد میشن و بیشباهت به شعله ای نیست که در دل این فضای مرگآلود، دوباره زاده میشه، شعلهای که دلیلی برای زیستن میشه و تبدیل به شعلهای میشه که زنده میمونه…
خوب بیشتر از این چیزی نمینویسم، متن پادکست که مطابق معمول برای شما قابل دانلود است، میتوانید به پادکست هم گوش بدهید. انتخاب با شماست.
و این قصه، اگر توشی و مجالی باشد، ادامه دارد. امیدوارم همه شما، چون دخترک این شماره از پادکست، لبخندی درخشان از تحقق همه رویاهایتان را تجربه کنید. تا شماره بعدی مراقب خودتان باشید و به امید روزهای خوب…