
به دومین اپیزود از پادکست Yadio.FM خوش آمدید. این اپیزود اولین اپیزود بلاگ تهران تا تورین نیز هست. اما چرا دلم میخواست یک بلاگ با این عنوان در میان شمارههای این پادکست داشته باشم.
شاید چون این یکی از سختترین کارهایی است که انسان ناچار است انجام بدهد، منظورم مهاجرت است. در عین حال فکر میکنم علاقهای به یک بلاگ مهاجرت متعارف ندارم. این که از جاهای قشنگ عکس بگیرم و وانمود کنم همه چیز گل و بلبل است و کاش دههزار سال پیش میآمدم. واقعیت این است که نه پشیمانم و نه ذرهای احساس شادی میکنم. در بهترین حالت رفتن یک ضرورت بینهایت تلخ بود و از اولین روز آغاز نمیشود. از وقتی هواپیما از زمین وطن جدا میشود شروع نمیشود. از خیلی پیشتر ماجرا کلید میخورد. داستان من به روزها و سالها پیش از روز رفتن برمیگردد، گاهی به تورین میرویم، دوباره به ایران میآییم و دوباره سر از تورین درمیآوریم. پس این داستان متعارفی از مهاجرت نیست هرچند همه داستانهای مهاجرت احتمالا احساسات مشابهی را بازگو میکنند.
بخشی از متن اپیزود تهران تا تورین - ۱
…و این دفعه شوخی شوخی داره جدی میشه. دارم از تهران میرم و نه فقط از تهران، دارم از ایران میرم از وطنم که با هم رابطه عاشقانه پر از چالشی داشتیم. حس چندگانه ای به تهران در من هست که شاید در خیلیها هست. اثاثکشی منو یاد اجارهنشینی میاندازه و اجاره نشینی منو یاد خونههای زیادی که در آنها اجاره نشین بودیم از کرج تا تهران، مثلا در تهران یاد اولین آپارتمانی که در نظامآباد دیدم که یه چیز ترسناک دوزخی بود. بنگاهی شاید اون رو به عنوان عروس سگدانیهای شرق تهران باید معرفی میکرد. یه پنجره داشت که تقریبا در سی سانتیمتری پنجره، یه دیوار سیمانی جزام گرفته زشت بود که محل اصابت سریع هزار بغض و فریاد و جیغ خفه بود احتمالا، تضمین شده بود که این ویو ابدی باشه. دیواری زشت که محل تجسم دریا بود، جنگل، دختر همسایه یا خیابانی بارانی که به سرعت در سیمان محو میشد. آپارتمان طبقه دوم بود، از پنجره که به بیرون نگاه میکردی میدیدی همون فضای خالی سی سانتیمتری دو طبقه تا زمین و دو طبقه تا آسمان رفته! سهم من از آسمان باریکهای میشد به قاعده مستطیلی با عرض سی سانتیمتر و طول دو-سه متر. احتمال دیدن پرندهای در اون باریکه، احتمال دیدن یه هواپیما یا حتی ابر، در معدود روزهای ابری تهران، تقریبا صفر بود.
امیدوارم ناامید نشده باشید، تا به تورین برسیم کمی طول میکشد. اما خوب پی میبریم که کجا این خیال رفتن بر میل نیرومند ماندن سایهای کمرنگ میاندازد، چگونه مدام رشد میکند و سرانجام انکار آن ناممکن میشود. دست کم در مورد من هرگز اشتیاقی به رفتن نداشتم و ندارم، من فقط از چیزی که تجربه میکردم، درد می کردم و همه شما که این سطرها را میخوانید میدانید از چه حرف می زنم.
طراحی قالب و ساختار جدید برای نسخه متنی کمی طولانی شد و امیدوارم پوزش مرا پذیرا باشید. با این حال سعی کردم نسخه متنی برای همه شما عزیزان علاقهمند به متن و دوستان کمشنوا و ناشنوا ساختاری مناسبتر داشته باشید. از این که با من هستید سپاسگزارم، شاد و سالم باشید همیشه و به امید روزهای خوب…
نمیدانم عاشق شدن از کجا شروع میشود، نمیدانم که عادت کردن به چیزی یا کاری از کجا شکل میگیرد؛ اما میدانم که بالاخره آغاز میشود.
من خیلی اهل شنیدن پادکست نیستم؛ همیشه ترجیح دادهام که متن را بخوانم تا بشنوم. اما بدون اغراق، کمکم احساس میکنم که شنیدن پادکست هم جاذبهی خاص خودش را دارد. شاید به این دلیل که شما را از نزدیک میشناسم و شنیدن صدایتان برایم جالب است، یا شاید هم به این خاطر که کارتان حرفهایتر و بینقصتر از آن چیزی است که انتظار داشتم.
یا شاید دلیلش این باشد که شما قصه را خیلی زود تغییر میدهید؛ در اوج یک داستان دراماتیک هستم، اشک در چشمانم حلقه میزند، و ناگهان با یک حاشیهی غیرمنتظره کاری میکنید که بلند بخندم. یا شاید هم به این خاطر که در دل داستانهایتان چیزی مشترک مییابم؛ مهاجرت، جمع کردن کارتنهایی که همیشه نشانهای از رفتن هستند، از اینجا هم، از این خانه هم… و اینکه باید کارتنها را نگه داشت، چون رفتن همیشه در کمین است.
بی صبرانه منتظیر قسمت بعدی هستم …
آه حمید خوب و گلم، از نظر گرم و فوقالعادهت بسیار سپاسگزارم، این بخش متنی هم برای عزیزانی مثل تویه که متن میخونن، ولی خوب خیلی از لطف و محبتی که به من همیشه داری ممنونم، این اولین نظر در این وب سایت بود، که برای تو بود، سپاس برادر خوبم…